مهدي آذرپندار: سحرگاهان بود. شاید همان لحظه آشنای معاشقهاش، همان لحظهی خوش شاعری. درد داشت و دردش قطعا "درد مردم زمانه" بود. آخر تنها دردی که میتوانست شاعرمان را از پای درآورد، این بود. میخواست دردی بهانه کند و برود. خاطرهها اما جلوی چشمان خیس "قیصر" همچنان رژه میرفتند...
نوجوانی بود با موهای لخت، کمشباهت به بچههای جنوب. اهل گتوند بود؛ در نزدیکی دزفول. آنجا درس خواندهبود.
هنگامی که دانش آموز بود، قیصر در مسابقات ادبی و هنری در رشتهی دیگری غیر از شعر شرکت میکرد تا مهدی پوررضاییان -همبازی دوران کودکی و نوجوانی قیصر- شانس برنده شدن در این رشته را در شهر و استانشان داشتهباشد و بتواند در اردوی کشوری که در رامسر برگزار میشد، حضور داشته باشد. چرا که اگر قیصر در رشتهی شعر شرکت میکرد، مهدی هرگز به اردو راه نمییافت. ظاهراً هر دو یتیم بودهاند؛ مهدی از پدر و قیصر از مادر!
آقای کاظمینی معلم کلاس دوم دبیرستان قیصر تعریف میکند که: «او یک روز از من اجازه خواست تا شعری بخواند. شعر را که خواند، پرسیدم: این شعر از چه کسی بود؟ گفت: از خودم. با تعجب پرسیدم: واقعا از خودت بود؟ پاسخ داد: بله. همان لحظه در برابر تمام شاگردان کلاس او را تشویق کردم و گفتم هرچه میتوانی بیشتر مطالعه کن و شعر بنویس. از آن پس در تمام ساعتهایی که وارد کلاس میشدم، نخست از قیصر میخواستم که قیصر! بیا و شعر جدیدت را بخوان.»
وقتی در رشتهی دامپزشکی دانشگاه تهران قبول شد و در اتوبوس نشست تا راهی پایتخت شود، نمیدانست که علاقهی مفرطش به شعر، سرنوشتش را تغییر خواهد داد. نمیدانست که راه شاعری از دانشکدهی دامپزشکی میگذرد...
در زمان تحصیل در رشتهی دامپزشکی، به صورت مستمع آزاد در کلاسهای استاد اخوان ثالث شرکت میکرد و به حدی مشتاق جلوه مینمود که استاد در پاسخ به سوالات این مستمع آزاد کنجکاو، دقایقی را اختصاص میداد.
قیصر کم کم به این نتیجه رسید که دامپزشک خوبی نخواهد شد. همین شد که در سال 58 انصراف داد و این بار جامعه شناسی را انتخاب کرد. و باز هم دانشگاه تهران! جایی که هیچگاه از آن دل نکند.
قیصر در دوران دانش آموزیاش هم انقلابی بود، چه برسد به دوران دانشجویی، آن هم دانشجویی در سالهای پر هیاهوی ابتدای انقلاب. همین شد که در حماسهی فتح لانهی جاسوسی شرکت داشت. میگویند که بیانیههای صادره توسط دانشجویان را، او ویرایش ادبی میکرده است. اما همانجا سیاستزده شد. به قول "یوسفعلی میرشکاک" معلوم نیست که آنجا چه دید که دیگر بعد از آن هرگز به سیاست نزدیک نشد.
در همان سال 58، با سیدحسن حسینی، سلمان هراتی، جواد محقق، محسن مخملباف، حسامالدین سراج، محمد علی محمدی، یوسفعلی میرشکاک، حسین خسروجردی و چند نفر دیگر، حلقه "هنر و اندیشه اسلامی" حوزهی هنری را به راه انداختند؛ گروهی که بنیانگذاران جوان حوزه هنری نام گرفتند. بعدها خیلیهای دیگر هم به این جمع اضافه شدند اما حوزهی هنری دیگر آن روزهای خوش را تجربه نکرد.
یار غار او در زندگی ادبیاش سید حسن حسینی بود که علاوه بر دوستی دیرینهشان، این دو مدتی در جبهههای جنگ همرزم هم و بعدها در حوزهی هنری هم همکار بودند. خود قيصر قرابت و رفاقتش با "سید" را این گونه توصیف میکرد كه "ما مراعات النظير هم هستيم..."
اما سال 63 سال مهمی برای او بود. قیصر بالاخره تصمیم مهم زندگیاش را گرفت و بعد از انصراف از رشتهی جامعه شناسی، وارد دانشکدهی ادبیات و زبان فارسی دانشگاه تهران شد. جایی که دیگر ترکش نکرد و بعد از گرفتن دکترا، همانجا مشغول به تدریس شد.
در همین سال 63، با انتشار "در کوچهی آفتاب" به جامعهی شعرا اعلام حضور که نه، فخرفروشی کرد. بعدها استاد شفیعی کدکنی به امینپور گفته بود كه "همین جا بمان و تکان نخور که به شعر دست یافتهای."
در همین دوران، قیصر فعالیت مطبوعاتی خود را هم آغاز كرد و مجله "سروش" را به عنوان سنگری برای قلم زدن برگزید.
سلمان هراتی سومین عضو محفل عشقبازی قیصر و سید بود. اما همرزم روزهای جبهه و همبزم شعرخوانیهای این دو، خیلی زود از میان آنها پر کشید. سلمان در سال 65 با یک تصادف رانندگی رفتنی شد...
بعد از رحلت سلمان هراتي، قیصر دست به قلم شد و نوشت: «شاعران زندهترين آدمهاي روي زميناند. آيا اينها كه زندهترين موجودات روي زمين هستند، نيز ميميرند؟»
قیصر اما عشق دیگری هم داشت که حتی گاهی برایش شعر میسرود. مانند شعر زیر... امام خمینی عشق قیصر بود.
لبخند تو خلاصهی خوبیهاست
لختی بخند، خندهی گل زیباست
پیشانیت تنفس یک صبح است
صبحی که انتــــهای شب یلداست
در چشمت از حضور کبوترهـا
هر لحظه مثل صحن حرم غوغاست
رنگین کــمان عشق اهورایــی
از پشت شیشهی دل تـــــو پیــداست
فریاد تـــو تــلاطم یک طوفان
آرامشت تلاوت یک دریـــــاست
با ما بدون فاصلــه صحبت کن
ای آن که ارتفاع تـو دور از ماست
میگویند یک چای خور حرفهای و البته سیگاری بود. همکارانش در سروش نوجوان چنین نقل میکنند که عصرها وقتي با هم به آبدار خانهی مجلهی سروش ميرفتيم، قيصر همیشه میپرسید: «اين قوري استعداد دو ليوان چاي رو داره؟»
در دانشکدهی ادبیات و به گفته خودش در روزگاری که همه خود را به نحوی به او نشان میدادند، عاشق متفاوت بودن "زیبا اشراقی" میشود و با او ازدواج میکند. قیصر شعر زیر را در همان دوران برای همسرش میسراید:
من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شب ها من وآسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم: تو را دوست دارم
نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی!
من ای حس مبهم تو را دوست دارم
سلامی صمیمی تر از غم ندیدم
به اندازهی غم تو را دوست دارم
بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم: تو را دوست دارم
جهان یک دهان شد هم آواز با ما:
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم
از قول حجت الاسلام اشراقي -پدر همسر قیصر- نقل شده است که وقتي عقد قيصر و خانمش را خواندند، بانگ اذان ظهر طنين انداز شد. قيصر از سر سفره عقد بلند شد و رفت تا نمازش را بخواند. و بعد تذکر دادند: «از کساني استعانت بجوييم و بخواهيم که قيصر را مدد کنند که خودشان مرد الهي باشند!» وقتی قیصر برگشت، آقای اشراقی به او گفت: «ما افتخار میکنیم شما كه اینقدر مقید و مذهبی هستید، داماد ما بشوید.»
وقتی خدا دختری به او بخشید، نامش را به نشانهی استجابت دعایش، «آیه» گذاشت. کمی بعد، وقتی میخواست با دخترش که کمتر از یک سال داشت، با زبان شعر سخن بگوید و خدا را، زندگی را، و انسان را برای او توضیح دهد، متوجه شد که چنتهاش از شعر کودک خالی است. این شد که "گلها همه آفتابگردانند" پا به عرصهی شعر کودک نهاد و بر قله قرار گرفت.
خدا پر داد تا پرواز باشد
گلويي داد تا آواز باشد
خدا ميخواست باغ آسمان ها
به روي ما هميشه باز باشد...
بهروز مدرسی -خلبانی که بعد از بازنشستگی دست به قلم شد و در سروش فرصت همکاری با قیصر را یافت- خاطرهای با این مضمون از قیصر تعریف کرده است: «روزی كه گروهي از جوانان براي ديدار با آيت الله خامنهاي رفته بودند، يكي از جوانان كه از شهرستان آمده بود، قبل از شروع سخنرانی براي ایشان قطعه شعري را خواند. آیتالله خامنه اي بلافاصله گفتند "به به ... آيا شعر از قيصر امين پور است؟" جوان شهرستاني تصديق كرد. وقتي روز بعد به دفتر مجله رفتم، جريان را براي قيصر تعريف كردم. قيصر ميگفت "تو را خدا اين نوار را به من برسان تا به اين مخالفانم نشان بدهم كه رهبر انقلاب، اسمي از من آورده است..."»
میگفت: «سرودن یـک فعل مجهول اسـت؛ نه از آن روی کـه فاعـل آن معلوم نیست، بلکه از آن روی که فـاعل حقیقی آن معلوم نیست. شاید به همین دلــیـل، قــدمـا آن را بـه سـحـر و مـعـجـزه مانند کردهاند. حکایت کسی که شاعر را فاعل سرودن گرفت، حکایت همان موری است که بر کاغذ میرفت، نبشتن قلم را دید و قلم را ستودن گرفت. نوشتن چنان که گفتهاند، فعل لازم است، نه متعدی.»
با رسانهها میانهی خوبی نداشت. خود در مورد انزوای رسانهایاش چنین میگوید: «هيچ وقت به صورت رسمی در هيچ برنامهی تلويزيونی شرکت نکردم، خوشبختــانه يا متاسفانه از اين سعادت محرومم!»
همسرش معلم ادبیات بود و دلش پرمیکشید برای آنکه سر کلاس، شعرهای قیصر را بخواند. اما... قیصر او را از خواندن اشعارش در مدرسه نهي ميكرد. ميگفت معرفي شعر من به وسيلهی تو كه همسرم هستي تبليغ است و درست نيست.
نوروز 77، بر خلاف همهی نوروزها که به شیراز سفر میکرد، قصد شمال كرد و راهی گیلان شد؛ غافل از آنکه سرنوشت برای قیصر خواب دیگری دیده بود...
باز هم تصادف رانندگی... لعنت بر این تصادف!
حادثه به قدری شدید بود که كبد و لگن خاصرهاش به شدت آسيب ديد و مدتها غريبانه در كنج بيمارستاني در شهر رشت بستري شد. این غربت و بیتفاوتی مسئولان ادامه داشت تا اینکه كه نهاد رياست جمهوري وقت بعد از مدتها بیتوجهی، ترتيب انتقال او را با هليكوپتر به تهران ميدهد. در تهران، دو جراحی سنگین را پشت سر گذاشت. جراحی قلب و پیوند کلیه...
جراحات بعد از تصادف و جراحیهای سنگین، قیصر را زودتر از آنکه باید، پیر كرد. در این سالها، شکستگی در چهرهی او بهگونهای نمایان شده بود که در دیدار شعرا با مقام معظم رهبری ایشان ابتدا قیصر را نشناختند، اما وقتی بهجا آوردند، دستور دادند که صندلی بیاورند تا او روی زمین ننشیند اما قیصر متواضعانه نپذیرفت.
در فروردین 1384 به همان معلم دوست داشتنی ایام دبیرستانش گفته بود: «متأسفانه حالم خوب نیست و گیج میشوم و گویا مشکل خونی دارم. مثلا همین دیروز که در منزل بودم و همسرم مقداری ماش به من داد تا آنها را پاک کنم، پرسیدم چرا ماشها این رنگی هستند، چرا سبز نیستند! نمیدانم شما که در برابرم نشستهاید، همان کسی هستید که قبلا دیدهام یا نه.»
همسرش میگوید: «همين بيماري آزارش ميداد. ميگفت چرا پيش از اين هرچه از خدا خواستم به من داد، اما حالا ديگر سلامتي را به من باز نمي گرداند؟! آيه" را خواستم خدا داد؛ زندگي خوب، ازدواج خوب و موفقيت را ميخواستم كه خدا از سر لطفش داد. پس چرا...»
شاید به خاطر همین گلایههای مودبانهاش از خدا و حال روحی نامساعدش بود که کتاب آخرش تا این حد تلخ مینمود. "دستور زبان عشق" حکایت از روزگار تلخ قیصر داشت...
این وضع بد جسمی ادامه داشت تا سحرگاه 8 آبان 86 و روز مرگ جسمش!
و حالا بعد از تو...
بعد از رحلتش، حضرت آقا در فراقش این چنین فرمودند:
«او شاعری خلاق و برجسته بود و همچنان به سمت قلههای این هنر بزرگ پیش میرفت. درگذشت او آرزوهایی را خاك كرد ولی راه فتح قلهها را، امید است دوستان و یاران نزدیك و شاگردان این عزیز ادامه دهند.»
«از رفتنش دهان همه باز/ و یا گفته بودند/ پرواز / پرواز».
بسیاری از شاعران به یاد او بعدها شعر سرودند. از جمله «ابوالفضل زرویی نصرآباد»
درد، درد، درد، درد
در وجود گرم و مهربان مرد
خانه كرد
مرد مهربان از اين هواي سرد
خسته بود
درد را بهانه كرد
آه، آه، آه، آه
باز هم صداي زنگ و بغض تلخ صبحگاه:
- اي دريغ آن كه رفت ...
- اي دريغ ما ، دريغ مهر و ماه
دوستان نيمه راه
رود، رود، رود، رود
رود گريه جماعت كبود
در فراق آن كه رفت
در عزاي آن كه بود
دير ماندهام در اين سرا... ولي شما، عزيز
ناگهان چه قدر زود...
منابع:
مقالهی "شعرِ بی دروغ" نويسنده: سید مجتبی مجاهدیان (سایت راسخون به نقل از ماهنامهی آموزشی اطلاع رسانی معارف)
مقالهی "خاطراتي كه با قيصر امين پور در سروش داشتم" نوشتهی بهروز مدرسی (سایت یادداشتهای یک خبرنگار)
مقالهی "بغضم امان نداد و خدا... در گلو شکست" نویسنده: نعیمه دوستدار (همشهری آنلاین)
مصاحبهی آقای سید حبیب حبیب پور با آقای کاظمینی معلم دبیرستان قیصر امین پور (تابناک)
مصاحبه ماهنامه تجربی فرهنگی- ادبی کرک با استاد قیصر امینپور (مجله اینترنتی هفت سنگ)
مصاحبه ماهنامهی "سپیدهی دانایی" با خانم زیبا اشراقی همسر قیصر امینپور (forum.persiantools.com)
نظرات شما عزیزان:
برچسب ها : سالگرد پرواز همیشگی قیصر, مهدي آذرپندار, قيصر امين پور, ,